Monday, August 16, 2010

حدود یک‌ ربع از نشستنش در راهرو می‌گذشت. هیچ ایده‌ی خاصی به ذهنش نمی‌رسید. کاری نداشت که انجامش دهد. نمی‌خواست کاری انجام دهد.

از موقعی که آن جا نشسته بود، کلی آدم از جلویش رد شده‌ بودند، سرش را بالا نمی‌آورد تا چهره‌هایشان را ببیند، فقط کفش‌ها را می‌دید بی آن که بخواهد یا دست خودش باشد شروع می‌کرد برای کفش‌هایشان داستان بافتن، خیلی‌هایشان کارمند بودند، به نظرش نمی‌رسید که آن همه پا و کفش دلیلی مثل او برای بودن در آن‌ جا داشته‌باشند. اگر این‌طور بود قطعا اوضاع اسف‌بارتر از چیزی می‌شد که فکرش را می‌کرد.

اول صبح بود، آفتاب ملایم آوریل از پنجره‌های مشبک سقف می‌گذشت و ابعاد دگرگون‌شده‌ي قاب پنجره‌ها را کف راهرو تشکیل می‌داد. هنوز حوصله‌ی این را نداشت که سرش را بالا بگیرد و به نوری که از پنجره‌ها می‌آمد نگاه کند. دوست نداشت وضعیت فعلی‌اش را ترک کند، آرزو می‌کرد هیچ‌کس سمتش نیاید تا چیزی بخواهد بپرسد و او را مجبور کند وضعیت مهره‌های گردنش را به هم بزند.

منتظر بود زمان زودتر بگذرد تا زاویه‌ی آفتاب کم‌کم روی پاهایش بیفتد. تمام شب گذشته باران باریده‌بود، صبح که از خانه بیرون آمده بود هنوز کف خیابان خیس بود.

صدای سنگین زمین‌شور خیس را روی کف راهرو می‌شنید که دائم به او نزدیک‌تر می‌شد، خبر خوبی نبود چون احتمالا وقتی به او می‌رسید، مجبور می‌شد پاهایش را جمع کند تا مستخدم بتواند آن‌ جا را تمیز کند.

می‌توانست به جای این که الان روی این صندلی‌های خشک نشسته باشد، در این هوا، در میانه‌ی آوریل و بعد از یک شب باران باریدن تمام، با ماشین به ورمونت برود و در چمنزار کنار خانه‌ی پدری‌اش، زیر آفتابی که می‌توانست بعد از بیست دقیقه، گرمای لذت بخشی در مغز استخوانش ایجاد کند دراز بکشد و چشمانش را ببندد، از رنگ قرمزی که نور آفتاب با خوردن به پلک‌های بسته‌ی چشمانش ایجاد می‌کرد لذت می‌برد، کره‌ي چشمش کاملا گرم می‌شد، و با کم شدن شدت قرمزی پشت پلکش و کم شدن دمای چشمش، متوجه می‌شد که احتمالا ابر کوچکی برای مدتی جلوی آفتاب را گرفته و بعد از چند دقیقه، دوباره به حالت اول باز می‌گشت. شاید اگر در خسته‌ کننده‌ترین وضعیت زندگی، فکر کردن به چیزی می‌توانست آرامش کند، همین تجربه‌ی دراز کشیدن در چمن‌های خانه‌ی پدری‌اش در ورمونت بود.

زمین‌شور بالاخره به جلوی او رسیده و مجبور بود پاهایش را جمع کند، وضعیتش بالاخره به هم خورده‌بود، سخت بود بعد از رد شدن مستخدم دوباره همان حالت را بگیرد، انگار ماهیچه‌هایش دوباره گرم نمی‌شدند و اسخوان‌هایش سرمای آزاردهنده‌ای می‌گرفتند.

حدود نیم‌ساعت گذشته بود و هنوز تصمیمی نگرفته‌بود، ساعت حدود ده بود، احتمالا همسرش بتی تازه از خواب بیدار شده بود و داشت چیزی می‌خورد. خودش خانه را مرتب کرده بود و بیرون آمده بود، یک هفته‌ای می‌شد که تمام کارهای خانه را خودش به عهده گرفته بود، بتی نبایستی زیاد حرکت می‌کرد، دکترش گفته بود فقط باید کمی در خانه قدم بزند ولی به شرطی که زیاد به خودش فشار نیاورد.

برای انتخاب اسم او هیچ ایده‌ای نداشت، اما بتی خیلی دوست داشت که اگر بچه پسر بود، نامش را هم‌نام او که اتفاقا هم‌نام پدر خودش هم بود بگذارد. از بعد از ازدواجشان، وقت‌هایی که به خانه‌ی پدر بتی می‌رفتند، برای این که اشتباه نشود، او را بیلی، و پدر بتی را ویلیام صدا می‌زدند، البته بتی او را بابا صدا می‌زد. او با نام خودش مشکلی نداشت، دوستش داشت، برایش یاد خاطرات تلخ و شیرین مدرسه‌اش را زنده می‌کرد، خصوصا وقتی که فکرش را می‌کرد که دوستان مدرسه‌ی پسرش زنگ خواهند زد و پشت تلفن به او خواهند گفت: بیلی هست؟

شنیدن این جمله خیلی چیزها را به یادش می آورد، تمام این‌ها برایش حکم تکرار زندگی و خاطرات خودش را داشت. وقتی که پسرش را که الان در تخت کوچک حفاظ‌داری خوابیده‌است، در سن پانزده‌سالگی و در مسابقات بیس‌بال مدرسه تصور می‌کرد، از این که تماشاچی‌ها و طرفداران تیم آن‌ها فریاد بکشند "بیلی محکم ضربه بزن"، غرور خاصی پیدا می‌کرد، انگار خودش دوباره پانزده‌ساله شده و لباس تیم بیس‌بال مدرسه را پوشیده. احتمالا می‌توانست فریاد‌های خوشحالی پدرش که آن موقع در تماشاچی‌ها نشسته بود را تجربه کند و بفهمد.

پدرش عاشق بیس‌بال بود، همیشه برای بازی‌های مهم فصل از کارش مرخصی می‌گرفت و به استادیوم می‌رفت، دو سه بار هم او را باخودش برده بود. یک‌ماه قبل از زمانی که قرار بود مسابقات بیس‌بال مدرسه شروع شود، در هفته سه روز با او تمرین می‌کرد، دلش نمی‌خواست که مایع سرافکندگی‌اش باشد.

اوایل دوره‌ی دبیرستان وقتی تیمشان قهرمان مسابقات مدرسه شد، همه بلند نام بیلی را صدا می‌زدند، وقتی نگاهش به چشمان پدرش افتاد، نمی‌توانست حرارت آتش غرور و خوشحالی را در آن‌ها نبیند. خودش به اندازه‌ی پدرش اهل بیس‌بال نبود اما نمی‌توانست انکار کند که اگر موقعیتی مانند خودش برای پسرش تکرار شود، او نیز دچار غرور و خوشحالی نخواهد شد.

اما پدر بتی خیلی آرام بود، بر خلاف پدر خودش که در تمام زندگی‌اش دائما در حال بالا و پایین رفتن بود، اهل نشان دادن احساساتش نبود، کارمند ساده‌‌ی جزئی که هیچ‌گاه ریسک‌هایی که پدر خودش در زندگی کرده را تجربه نکرده بود. شاید نام ویلیام ویژگی خاصی داشت، چون زندگی خودش هم دقیقا به همان مسیری می‌رفت که پدر بتی رفته بود. هرگاه زندگی‌اش را با زندگی پدرش مقایسه می‌کرد، حسودیش می‌شد، کاملا سیر نزولی طی می‌کرد، بچه که بود ترجیح می‌داد پدرش زندگی آرامی داشته باشد، یک خط مستقیم که از جایی که بازنشست می‌شود، فقط کمی نازک‌تر می‌شود، همین! اما حالا زندگی خودش دقیقا داشت روی همان خط مستقیم حرکت می‌کرد و خیلی وقت بود که آزارش می‌داد. دلش برای یک سر سوزن از استرسی که پدرش هر روز در تمام طول زندگی‌اش داشت، تنگ شده‌بود.

حالا باید مدارکی را که داخل پوشه‌ی زرد رنگ گذاشته‌بود، برای ثبت نام پسر تازه به دنیا آمده‌اش، به اتاق انتهای راهرو می‌برد، یکی دیگر هم‌نام خودش. فقط یک جونیور در انتهای نام پسر و یک سینیور در آخر نام خودش، تمایز میان آن‌ها بود.

نگاهی به ساعت انداخت، الان احتمالا بتی داشت به بیلی کوچک شیر می‌داد، دیدن معصومیت و شوق بچه، هنگامی که با ولع شیر می‌خورَد و پره‌های بینی‌اش باد می‌کند و مردمک چشمش گشاد می‌شود برایش جالب بود، می‌خواست او را موقع شیرخوردن ببیند.

با آن که دوست داشت به پسرش فکر کند، اما ذهنش دائما به سمت کودکی خودش می‌پرید بی آن که بخواهد روی آن کنترلی داشته باشد. چیزهای زیادی به یاد نمی‌آورد اما همان تصاویری که در ذهنش مانده‌ بودند را با جزئیات به خاطر داشت.

به یاد می‌آورد که پله‌های خانه را دو تا یکی پایین می‌رفت. تا وقتی جلوی ایوان خانه بود، به نظرش همه چیز عادی می‌آمد، اما به محض این که از پله‌ها پایین پرید تا به سمت در گاراژ برود، احساس کرد کف پیاده رو خیلی به او نزدیک است. دقیقا همان تصویر بود، بی هیچ کم و کاست، در گاراژ باز بود و پدرش دوچرخه‌ای که برایش خریده بود را به سمتش آورد، بغلش کرد و کمک کرد تا روی زین دوچرخه بنشیند. وقتی روی زین نشست، احساسی عمیق‌تر از احساس بیلی کوچک هنگام شیرخوردن به او دست داد، درست به یاد نمی‌آورد که آن لحظه چه حسی داشت، اما الان مطمئن است که قطعا هر چه بود، قوی‌تر از شیرخوردن نوزاد بود. نمی‌دانست اگر اتفاقی مشابه این برای بیلی کوچک اتفاق بیفتد، او هم همین حس را پیدا می‌کند یا نه. نمی‌شد پیش‌بینی کرد.

نور پنجره کم‌کم روی او افتاده بود، گرمای مطبوع آن را احساس می‌کرد که به آرامی در رگ‌هایش می‌دوند. باید سرش را بالا می‌گرفت و به نور پشت شیشه خیره می‌شد، این کاری بود که از بچگی عادت داشت انجامش دهد، میله‌های مشبک شیشه دیگر پیدا نبودند، تا همین‌ جا هم خیلی تاخیر کرده بود، ماهیچه‌های پشت کره‌ی چشمش رفته‌رفته تیر می‌کشید، احساس می‌کرد که چشمش در حال کشیده‌شدن از دو طرف است، برایش حس آشنایی بود، نور کم‌کم میان زرد و نقره‌ای تغییر رنگ می‌داد و هرچه بیشتر خیره می‌شد، سرعت تعویض رنگشان بیشتر و بیشتر می‌شد و طیف‌های دیگر هم به آن اضافه می‌شد، هیچ کس حاضر نبود تا این اندازه به آفتاب خیره شود، از همان کودکی مطمئن بود که این تجربه را کم‌تر کسی تکرار می‌کند، می‌دانست چیزهایی که می‌بیند فقط برای خود اوست، هیچ‌ کس دیگر این جرئت و قدرت را ندارد که این‌ها را ببیند.

آرام آرام پلک‌هایش را بست، حالا همان رنگ قرمز پشت پلک‌ها را می‌توانست ببیند، فشار ماهیچه‌های چشمش آزاد شده‌بود و فقط گرم می‌شدند. خواست فکرش را از چمنزار ورمونت روی بیلی کوچک متمرکز کند، اما فشار نور روی شبکیه‌اش، لکه‌ی سیاهی را تشکیل داده بود که حدود بیست‌دقیقه طول می‌کشید تا از بین برود، نمی‌توانست چهره‌ی او را به یاد بیاورد، لکه‌ی سیاه دقیقا مطابق صورت سفید و گرد بیلی کوچک بود، بیلی‌ای که هنوز نامی نداشت، انگار صورتش سوخته بود، هیچ چیز از پشتش معلوم نبود.

انگار همه‌ چیز کنار هم جور می‌شد. سرش را پایین آورد، گرمای ناشی از آفتاب قطع شده بود. چشمانش را باز کرد، همه جا تاریک‌تر از قبل شده بود. طول داشت تا مردمک چشمش باز شود. ساعت را نمی‌دید، تصمیمش را گرفته بود، پاکت زرد رنگ درون دستش را روی صندلی خالی کنارش رها کرد. دست‌هایش را درون جیبش کرد و از پیچ راهرو گذشت.

فقط صدای برخورد کفش‌هایش با پله‌ها شنیده‌ می‌شد، که آن هم بعد از چند ثانیه‌ی دیگر، یعنی هنگامی که از در ورودی خارج می‌شود، قطع خواهد شد.

Sunday, July 4, 2010

فکرش را نمی‌کرد که در بعد از ظهر روزی در اواخر بهار، بالاخره به کارش بیاید. البته اگر می‌شد آن را به  کار آمدن نامید.

نوری که بین بهار و تابستان مردد بود، از بالای ایستگاه اتوبوس با زاویه‌ای تند به سقفش می‌تابید. احساس می‌کرد در دو حالت است که می‌تواند بوی چوب را بفهمد، یکی بعد از باران اواسط پاییز است، آن هم هنگامی که از نوک ابروهایش، آب به سمت پایین گوش‌ها و کناره‌ی بینی‌اش شره می‌کند، بوی چوب در این شرایط، بیش‌تر او را به یاد دبستانش می‌انداخت، هنگامی که عادت داشت ته مداد‌های خردلی رنگش را بجود، و بعد وقتی که نوبت نوشتن می‌شد، خیسی ته مداد به گوشه‌ی لپ‌هایش می‌خورد و بوی چوب را کاملا می‌فهمید.

دیگری وقتی بود که آفتاب از صبح در یک روز نسبتا گرم به چوب‌ها می‌تابید، و نزدیک ساعت چهار و پنج بعد از ظهر، همراه باد گرمی که می‌وزید بوی دیگری از چوب را استشمام می‌کرد، مثل حالا که حدود نیم‌ساعت می‌شد که در ایستگاه نشسته بود.

به جز زن میان‌سالی که سمت دیگر نیم‌کت‌های ایستگاه نشسته بود و داشت مجله می‌خواند، هیچ ‌کس در ایستگاه نبود.

هر از چند گاهی، با این که از نیامدن اتوبوس اطمینان داشت، اما سرش را از حفاظ ایستگاه بیرون می‌آورد، چشمانش را تنگ می‌کرد تا آفتاب چشمش را نزند، نگاهی به خیابان خالی می‌انداخت و دوباره سرش را زیر سایه‌ی کم‌جان سقف ایستگاه پنهان می‌کرد، با کف دست عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد و کلاه گرد لبه‌دارش را که حالا کمی روی پیشانی‌اش بالا رفته بود، دوباره روی چشمانش می‌کشید تا سایه‌ی روی صورتش را پررنگ‌تر کند. نگاهی به شکم چاقش می‌کرد در حالی که خطوط پیراهن آستین کوتاه چهارخانه‌اش روی آن به هم‌ریخته بود.

کمی دستانش را باز می‌کرد تا طوق خیسی عرق زیر بازوهایش کوچک‌تر شود. زیر لب شروع‌ کرد به خواندن یکی از بلوزهای قدیمی که در نوجوانی زیاد گوش‌ می‌کرد، شعرش را درست نمی‌دانست، اما با صدایی بم و از ته حلقش می‌خواند، چون ریتم آهنگ را به خوبی یادش مانده‌بود.

هیچ‌چیز در این شرایط، برای پیرمرد شصت و چند ساله‌ای مثل او، خوشایندتر از این نبود که یک نفر هم‌سن و سال خودش بیاید و روی نیم‌کت کنار او بنشیند.

با این که آشنایی و صحبت‌کردن در ایستگاه اتوبوس برای هر دو آن‌ها کاری تکراری و کلیشه‌ای محسوب می‌شد، اما حس عجیب آن بعداز‌ظهر خاص، انگار نیرویی داشت که آن‌ها را وادار کند که از این فرصت تکراری استفاده کنند.

          چقدره نیومده؟

          نیم‌ساعت، نمی‌دونم چه مرگش شده، اون هم تو این هوا

با این که از سکوت طولانی بعد از برقراری یک یا دو دیالوگ کوتاه متنفر بود، اما انگار تمام جادوی آن روز قرار بود به همین‌جا تمام شود.

توجه پیرمرد دوم به جای زخم بزرگ روی دستش جلب شده‌بود، انگار او هم از اتمام این گفتگو به دو جمله، ناراضی بود، در طول چند دقیقه سکوتی که برقرار شده‌بود، سعی کرده‌بود تا او را زیر داشته‌باشد تا حرفی برای گفتن پیدا کند، به محض دیدن زخم، درنگ نکرد.

          عمل پلاتین؟

          نه، ماله جنگه.

بی‌ آن که بخواهد چیز بیشتری بگوید، بدن سنگینش را روی نیمکت جلو کشید، از جیب عقب شلوارش کیف پولش را درآورد، با این که احتمالش کم‌ بود، اما بالاخره به کارش آمد، پول‌هایش تر شده‌ بودند، اما چون عکس‌ها را پرس پلاستیکی کرده‌بود، خیس‌ نشده بودند، فقط رویشان چند قطره عرق، لکه‌ انداخته بود، که وقتی آن را با قسمت روی ران‌های شلوارش پاک کرد، همه‌شان از بین رفتند، البته کمی روی عکس‌ها مات شده‌بود، ولی می‌شد آن را دید.

گوشه‌ی چندتا از عکس‌ها شکسته‌بود و روی یکی از آن‌ها ترک بزرگی افتاده‌بود.

نخل‌های بلند، نخل‌های سوخته، علف‌های بلند و تیره‌، خاک مرطوب ویتنام، ساختمان تمام سیمانی که تک‌ و‌ توک از پنجره‌هایش آتش بیرون زده‌بود و گرد سیمان خرد‌ شده که روی زمین کپه شده‌بود، کلاف‌های فلزی در هم تنیده‌ی آن‌ها عریان ‌بود.

با نوک انگشت پهنش که اطراف ناخنش کاملا چروک شده‌بود، روی عکس، صورت خودش را نشان داد، لاغرتر بود، نمی‌شد تشخیصش داد، هیچ اعتباری برای درست بودن ادعایش نبود، اما پیرمرد ترجیح می‌داد حرفش را بپذیرد، بی آن‌ که خودش هم دلیل روشنی برای آن داشته باشد.

خندیده‌بود، یقه‌اش باز بود و پلاک و قطار فشنگ دور گردنش را می‌شد دید.

برایش مهم نبود که او می‌شناسد یا نه، شروع کرده‌بود به معرفی دیگرانی که توی عکس بودند.

          این که کنار منه اسمش جیم بود، اهل سیاتل بود، با اون لهجه‌ی دهاتی و گشادشون، اون یکی که نشسته و عینک داره، تدی ه، آخرش هم نگفت که از کدوم گوری میاد، پدر و مادرش اهل دو تا ایالت مختلف بودند، خودش هم یادش نبود که کجا به دنیا اومده، از وقتی یادش بود با داییش زندگی می‌کرده، اون هم یه راننده بوده که دائم این ور اون ور می‌رفته، ولی خب بهش می‌گفتیم جنوبی. لهجه‌اش به تگزاسی‌ها می‌خورد. اونی که پاش رو زده به دیوار، چارل، تا قبل از جنگ تو مزرعه‌ی ذرت باباش کار می‌کرد، اگه زنده‌ می‌موند شاید الان بازم برمیگشت تو مزرعه‌ی باباش، تا الان فکر کنم باباش مرده‌بود و می‌تونست مزرعه رو خودش بچرخونه، حسابی کار و بار به هم می‌زد، به من هم گفت که اگه جنگ تموم بشه، یه کاری میتونه اونجا برام جور کنه، اون جا همه هر روز برای هم صد تا کار جور می‌کردند و روزی ده‌تا کار بزرگ راه‌ مینداختند و صدبار حسابی پولدار می‌شدند، فردا صبحش هم یه کار دیگه راه مینداختند.

اون سیاهه، اسمش یادم نیست، ولی می‌خواست یه رستوران راه‌ بندازه، مادرش شیرینی می‌پخت، می‌گفت اگه بتونم اون‌ها روبفروشم، با چیزایی هم که خودم جمع کردم، میتونم یه نقلی‌اش رو اجاره کنم و یه رستورانی به‌هم بزنم، کارم هم میگیره، اونوقت بزرگترش رو میخرم.

 

عمده‌ی چیزها یادش مانده‌بود، زن بعد از تمام شدن نطقش، سرش را چندثانیه‌ای از روی مجله بلند کرد و نگاهی به او انداخت، دوباره سرش را روی مجله گرفت.

پیرمرد، چیز زیادی از آن روزها یادش نبود، تمام مدتی که او حرف می‌زد، فقط نگاهش می‌کرد، گاهی اوقات لبخندی‌ هم می‌زد.

او کلاهش را برداشت، با دستمال پارچه‌ای عرق کف سرش را گرفت، دوباره‌ ساکت شده‌بود، عکس‌ها را توی جیب پشتش گذاشت و بی این‌ که چیزی بگوید، به آسفالتی که هوای بالایش از گرما معوج می‌شد نگاه می‌کرد.

به صدای جیغ و داد و خنده‌ی بچه‌هایی که چندین متر آن‌طرف‌تر زیر شیر باز شده‌ی آب، لباس‌هایشان را درآورده بودند و بازی می‌کردند گوش می‌داد. ابروهایش را بالا گرفته‌بود و نفسش را به فشار بیرون می‌داد.

صدای خفه‌ی ترمز اتوبوس را که چند متر مانده‌ بود به ایستگاه برسد، شنید، سرش را از ایستگاه خارج نکرد تا آن را ببیند، مطمئن بود که اتوبوس می‌ایستد.

 

Wednesday, June 16, 2010

بی‌اختیار سعی‌ می‌کردم تمام جزئیات اتاق را در ذهنم ثبت کنم. کرکره‌های فلزی و سردی که نور کم‌جان چهار بعد از ظهر زمستان از لابه‌لایش کف زمین می‌افتاد، روی کاشی‌های زرد رنگی که بیشتر مایه‌های خاکستری داشت، هوای ابری بیرون نمی‌گذاشت تا محدوده‌ی نور‌های روی زمین مشخص شود. سایه‌ی لبه‌ی کرکره‌ها محو شده‌بود.

طناب بالا برنده‌ی پرده، مثل همه‌ی کرکره‌های مدرسه گره خورده بود. خاک روی تمام طبقه‌هایش نشسته بود.

گلدان، با برگ‌های کلفت گوشه‌ی اتاق بود، رنگ برگ‌ها بیشتر زرد بود تا سبز تیره، و نوک برگ‌های تیزش خشک‌ شده‌بود، برگشته‌بود، خرد شده‌بود.

حیاط مدرسه خالی بود، نیم‌ساعتی از تعطیلی مدرسه می‌گذشت، همه رفته‌بودند، روی چاله‌های کم‌عمق حیاط یخ نازکی گرفته‌بود. بوی دود گازوئیل مینی‌بوس مدرسه در حیاط مانده بود.

بار اولی بود که پا به آن‌جا می‌گذاشتم. قبلا چندباری تا دم درش آمده‌بودم، آن هم برای دادن نامه‌ای به مدیر، اما این بار اتاق خالی بود و من روی صندلی رو‌به‌روی میز نشسته‌بودم.

این که چرا باید تا نیم‌ساعت بعد از پایان مدرسه در اتاق مدیر بمانم باعث شده‌بود تا یک‌ماه گذشته را مرور کنم، از نظر درسی چیزی به نظرم نمی‌رسید، عالی نبودم، اما بد هم نبودم. هیچ دعوا و بحثی با هیچ‌کس نداشتم.

زیر شیشه‌ی میز مدیر، که حدود یک‌ربع از زمانی که باید می‌آمد گذشته بود، چند عکس قدیمی و سیاه‌سفید بود، پیرمردی با یک کت ساده که احتمالا تا این زمان مرده بود، با چهره‌ای خشک و نه چندان خندان، از حالت چشمانش مشخص بود حساب این را نمی‌کرده که روزی چشمان من به تصویرش بیفتد آن هم در چنین شرایط نامتعارفی.

جامدادی روی میز پر از خودکار آبی و مشکی بود، نمی‌دانم چه کسی حاضر بود آن‌ها را بدزدد که مدیر رویشان برچسب مدرسه را چسبانده بود.

از دیشب آهنگی که بخش شبانگاه رادیو پخش می‌کرد، در ذهنم تکرار می‌شد، اگر گوینده درست گفته باشد، سونات Moonlight  بتهوون بود، نمی‌توانستم از ذهنم بیرونش کنم. چیزی از موسیقی نمی‌دانستم، پیانو هم بلد نبودم، فقط یک‌بار در یک رستوران آن را از نزدیک دیده‌بودم. می‌دانستم که نمی‌توانم پیانو یاد بگیرم، تنها آرزویم این بود که فقط بتوانم این یک سونات را یادبگیرم.

نگاه مدیر علی‌رغم انکار خودخواسته‌اش، سنگین بود. سعیم را می‌کردم تا از همان ابتدا با دقت خاصی به سوالاتش جواب دهم، با چنان وسواسی سوالات اولیه را که پیش پا افتاده‌بودند جواب می‌دادم، که عصبانیت مدیر را بیشتر می‌کرد.

مطمئنم که در هنگام پاسخ دادن، به هیچ وجه فکر نمی‌کردم که لحن مدیر به آن شکل تغییر کند. تا به حال رنگ چشمانش را آن‌گونه ندیده بودم. باورم نمی‌شد که عامل آن‌ همه خشم من باشم. سوال چهارم و پنجم بود که شکه‌ام کرد، دستانم می‌لرزید، پاشنه‌ی کفش‌هایم را بالا آورده بودم و تمام تکیه را روی نوک پایم انداخته‌بودم.

انگار پا برهنه، روی یخ نازک یک برکه‌ی منجمد نشسته‌ام، نمی‌توانستم تمام کف پایم را روی آن بگذارم.

هنوز صدای فریادش در گوشم می‌پیچید. ذهنم درست کار نمی‌کرد، در چنین وضعیتی از این شاخه به آن شاخه می‌پرید، سعی می‌کردم تمرکزم را به فریاد مدیر بدهم، اما نمی‌توانستم، حتی صدای بلند کوبیده‌شدن محکم دستش روی میز هم نتوانست فکرم را مرتب کند.

نگاهم را از روی میز و چهره‌ی مدیر گرفته‌بودم، اول سعی کردم بازتاب تصویرش را از روی شیشه‌ی میز ببینم، اما نفسم بند می‌آمد، نمی‌توانستم سرم آن‌ قدر پایین بگیرم. از طعم تلخ زبانم، متوجه شده‌بودم که دهانم کاملا خشک شده.

سرم را به سمت دیگر اتاق چرخانده بودم، بی‌آن‌که موقعیتم را به یاد داشته باشم، خودم را تصور می‌کردم که پشت همان پیانو قدیمی و قهوه‌ای رنگ رستوران نشستم، اما این بار پیانو در گوشه‌ی اتاق مدیر قرار داشت، و من در حال نواختن همان سونات بودم.

برف ریز و آرامی را که می‌بارید، می‌توانستم از لای کرکره ببینم.

چانه‌ی مدیر از خشم می‌لرزید. جوابی برای سوالش نداشتم. سعی می‌کردم خودم را از بالا ببینم، ناخودآگاه این کار را می‌کردم.

یک میز مستطیل و دو صندلی پشتش، بالای کف اتاق خط‌های درهم و نا مشخص نور بیرون که از لای کرکره می‌آمد. یک دایره‌ بین یک خط، که یک دست از آن بیرون آمده‌بود و روی مستطیل جلویش چسبیده‌بود، و طرف دیگر من بودم، که آن‌قدر خودم را جمع کرده‌بودم، که فقط دایره‌ی سرم مانده‌بود. شانه‌هایم را نمی‌توانستم ببینم.

سکوت وحشتناکی بود، فقط صدای ذهنی سونات بتهوون می‌آمد و صدای ریز بالهای مگسی که بین پنجره و کرکره‌ها گیر افتاده بود و سعی می‌کرد بیرون برود، اما بالهایش به شیشه می‌خورد و وزوز می‌کرد.

Tuesday, June 8, 2010


سه هفته و چهار روز از شروع پیش‌بینی یک‌ماهه برای مردنم گذشته‌بود. با این که برای پیرمردی با شرایط من، سخت بود که جزئیاتی مثل مقدار روز و ساعت گذشته‌شده را به خاطر بسپارد، اما انگار موفق شده‌بودم.
هفته‌ی اول اوضاع جسمی‌ام دگرگون شد. کم‌کم متوجه اوضاع بد ریه‌هایم شدم. اما می‌توانستم راه‌بروم. با این‌ که دکترم حرف‌های امیدوارکننده‌ای می‌زد، اما آدم هفتادوپنج‌ساله‌ای که حدود بیست‌ سال از عمرش را پیش یک دکتر رفته‌است، می‌تواند بفهمد که چشمان دکتر و لحن او، زمان حدود یک ماه را برای زنده‌بودنش تخمین می‌زند.
اواخر هفته‌ی اول، تنگی نفس‌هایم شدیدتر شد. بالارفتن سه‌پله پشت هم، نفسم را می‌برید. مجبور بودم چند دقیقه بنشینم و بعد، باقی پله‌ها را بالا بروم.
ویژگی هفته‌ی دوم، علاوه بر کم‌شدن ده‌کیلو از وزنم، این بود که از خانه بیرون نمی‌رفتم. از اواسط هفته، روی ویلچر نشستم.
چاره‌ای نبود، پیرمرد تنهایی مثل من، نمی‌توانست از پس این اوضاع بربیاید.
آخر همان هفته‌ بود که با صورت نتراشیده و صدای خس‌خس دردناک سینه‌ام، به پرستار جدید خوش‌آمد گفتم.
دختر جوانی بود و درس پرستاری می‌خواند، چهره‌اش معمولی بود. لبخند دلنشینی داشت، هر چند من به دلیل کاری که استخدامش کرده‌بودم، کم‌تر خنده‌اش را می‌دیدم، اما همان تعداد کم خوب در ذهنم مانده‌است.
از آن دخترها‌ بود که خیلی از پسرها آرزویش را داشتند،‌ سادگی عجیبی داشت که همین مسئله باعث جذابیتش می‌شد. اما زیاد اهمیت نمی‌داد.
شاید تا به حال یک بار عاشق شده‌باشد، اما هنوز جرئت ابرازش را پیدا نکرده‌بود.
کارش را خوب انجام می‌داد، البته معیاری برای خوبی و بدی کارش نداشتم، اما با او به مشکل برنخوردم. زیاد اهل عشق‌های عجیب و غریب نبودم، عشق یک پیرمرد هفتادوچند ساله‌ی رو به مرگ به پرستار بیست‌وچند‌ساله‌اش. و گرنه این قابلیت را داشت که بخواهم دوستش داشته باشم.
هوا هر روز سردتر می‌شد. اواخر پاییز بود و برگ‌های لیمویی رنگ درخت کنار پنجره، روی پس زمینه‌ی نقره‌ای ابرها جالب بود. خصوصا هنگام گرگ‌ومیش غروب آفتاب. نباید پنجره‌ را باز می‌کردم. هوای بیرون حالم را خراب‌تر می‌کرد.
هفته‌ی سوم با خوابیدن روی تخت و وصل‌کردن کپسول اکسیژن شروع شد. شروع خوبی بود، می‌توانست از اواسط هفته‌ی دوم اتفاق بیفتد. مقاومت خودم را تحسین می‌کردم،‌ دختر هم با این که چیزی نمی‌گفت، اما مشخص بود که او هم از قدرت مبارزه‌ی من به وجد آمده‌است.
شاید مرا به شکل شوالیه‌ای می‌دید که در یک مبارزه‌ی سخت، در شرایط تراژیکی، بعد از آن‌ که حریفش را درمانده کرده، طی یک اتفاق از اسبش می‌افتد و نقابش می‌افتد. و من دقیقا در همان لحظه بودم، از برخورد علف‌های خیس و خنک روی زمین با صورت داغ و دم‌کرده‌ام که مدت‌ها زیر کلاه‌خود مانده‌بود، لذت می‌بردم. دوست داشتم همان‌جا بمانم، صدای تماشاچیان این مبارزه در گوشم محو شود و کم‌کم متوجه خونی که از پهلویم بیرون می‌آید بشوم، اما تقریبا مطمئنم که هیچ دردی از جای نیزه‌ی حریف احساس نخواهم کرد.
همه‌چیز بعد از هفتاد سال، تغییر می‌کرد، باید به این زاویه‌ی جدید عادت می‌کردم. سفیدی سقف که دقیقا بر چشمانم عمود بود، و هاله‌ی شیشه‌ای رنگ ماسک کپسول اکسیژن روی صورتم که تنها بخشی از آن را می‌دیدم.
سقف بعد از گذشت روز اول کم‌کم رنگش را تغییر داده‌بود و شاید هم من دقتم بیشتر شده‌بود. زردآب‌های سقف بیشتر به چشمم می‌آمد، دوست داشتم تمام آن‌ها را بشمرم، و به این فکر کنم که هرکدام مربوط به باران یا برف کدام سال می‌شوند.
هر یک اسمی داشتند، بهار شصت‌وسه، زمستان چهل‌و‌یک، و چیزهایی شبیه‌ این.
تمام چیزی که از دختر برایم باقی مانده‌بود، در بهترین حالت، از کمر به بالایش بود، آن هم هنگامی که دقیقا کنار بالشم می‌ایستاد تا شیر کپسول را تنظیم کند. اوقاتی که کنار تختم می‌نشست، فقط می‌توانستم صورتش را ببینم و همین‌طور شانه‌ها. نباید صورتم را می‌چرخاندم.
داستان زرد‌آب‌های سقف را برایش تعریف می‌کردم، خاطره‌هایی که داشتم، وقت‌هایی که خیلی‌ها هنوز زنده‌بودند. تا به حال به آن‌ها دقت نکرده‌بود. طوری رفتار می‌کرد که انگار واقعا برایش جذاب است، اما می‌توانستم متوجه حس ترحمی که در چهره‌اش بود، بشوم. هر چند تلاش می‌کرد  آن را از من پنهان کند، ولی زیاد موفق نبود.
فقط سه‌روز دیگر باقی مانده‌بود. تنها کاری که باید می‌کردم این بود که دختر را طوری به خودم وابسته کنم که بعد از تمام شدن این سه‌روز، چشمانش قرمز شود. نیاز نبود گریه کند، تا همین حد هم راضی بودم. امیدوار بودم که بتوانم این‌ کار را انجام دهم.
صبح فردا، دختر لباس سفیدی با روبان‌های قرمز می‌پوشد. دقیقا مثل خواهرم، آن‌هم روزهای تعطیلی که به باغ می‌رفتیم، تابستان‌هایی که بازی‌کردن روی چمن‌هایش در تمام وقت آزاد بود، من شش سالم بود و او پنج‌سال داشت، روزهای خوبی بود، گرم بود، اما چمن‌ها خنکی لذت‌بخشی داشتند. کنار هم روی چمن‌ها دراز می‌کشیدیم، آسمان آبی‌ بود و سفیدی ابرها چشم را می‌زد.
وقتی بلند می‌شدیم، لباس‌های او سبز می‌شد، همیشه چمن‌های خیس رنگ می‌دهند. دم دارند، اما بوی خوشایندی می‌دهند.
تمام روز همین تصویر در ذهنم تکرار می‌شود، انگار گوش‌هایم از کار افتاده. حرف‌های دختر مفهوم نیست، صدای نفس‌کشیدنم را هم نمی‌شنوم. حس خوبی‌است، انگار نمی‌توانم از آن تصویر جلوتر بروم، ذهنم قفل شده‌است، دائما او را می‌بینم و خودم و آن تابستان‌ها و خوابیدن روی چمن و سبزشدن لباس خواهرم. چیزی‌ بود که همیشه آرزویش را داشتم، این که در همین روزها بمانم.
تمام شب بیدار بودم، صبح، حدود ساعت هشت یا نه، دختر به سمت تلفن دوید، نگاهش را بین من و در اتاق حرکت می‌داد و با تلفن صحبت می‌کرد، چشمانش کاملا قرمز شده‌بود. زمان کند می‌گذشت.
آرام از روی اسب می‌افتادم، کلاه‌خودم آن طرف‌تر می‌افتد، خنکی علف‌ها، روی صورت دم‌کرده‌ام حس فوق‌العاده‌ای داشت.

Wednesday, June 2, 2010

بیش از آن که حضور حشره‌ی کوچکی درون کره‌ی چشم چپش او را اذیت کند، این مسئله که اطرافیانش ماجرای پیش آمده را به مسخ کافکا تشبیه کنند، آزارش می‌داد. حاضر بود هر کاری انجام دهد تا این اتفاق نیفتد.

اولین راه‌حلی که به ذهنش رسید، این بود که چیزی به کسی نگوید، در شرایطی که او داشت، مجبور بود اولین راه‌حل را انجام دهد.

زدن عینک‌دودی، استفاده‌ از چشم‌بند و ...، این سوال را ایجاد می‌کرد که چه اتفاقی برای چشم چپش افتاده‌است؟ حتی در عادی‌ترین حالت، اگر پلک چپش را بیش از دیگری باز و بسته می‌کرد، باز هم ایجاد شک می‌کرد.

حشره، چیزی کوچکتر و لاغرتر از پشه بود. از وقتی که وارد چشمش شده‌بود نمی‌توانست آن‌را درست ببیند، حتی هنگامی که جلوی آینه می‌ایستاد هم نمی‌توانست دقیقا آن را مشاهده‌کند. چون مجبور بود با چشم راستش آن را ببیند، اما حرکت حشره در چشم چپ، تمرکزش را به هم می‌زد.

آخرین روز، قبل از واقعه، هنگامی که از مدرسه به خانه می‌رفت، باد تندی شروع شد، برای لحظه‌ای، انگار تمام مغزش از کار افتاد، با این که باد، مستقیما به سمت صورتش می‌وزید، اما پلکش کمی دیر بسته‌شد. بعد از این تاخیر که شاید یک‌ثانیه طول کشید، متوجه‌شد که در دیدش مشکلی پیش‌آمده. اول این فکر به ذهنش رسید که قاعدتا باید گردوخاک وارد چشمش شده‌باشد. هر کس هم جای او بود همین حدس را می‌زد، و بعد، مانند او، سریعا خودش را به خانه می‌رساند و چشمانش را با آب سرد می‌شست.

حالا سه‌روز می‌گذرد و هنوز تحملش می‌کند. تنها کسی که می‌توانست به او اعتماد کند، برایان، پسر کک‌مکی سال پایینی بود که بهترین دوستش در آن دبیرستان خراب‌شده بود.

برایان زیاد اهل ادبیات نبود، اما خب چیزهایی درباره‌ی کافکا می‌دانست، بعید بود که خودش چیزی خوانده باشد، اما زیاد شنیده‌بود.

این احتمال وجود داشت که بعد از فهمیدن ماجرا، او هم به یاد مسخ بیفتد، اما قبل از این که او ماجرا را برایش تعریف کند، از برایان قول گرفت که هیچ چیزی راجع به کافکا نگوید. برایان در حالی که کاملا گیج بود، بدون این که کلامی بگوید، سرش را تکان داد.

هنوز در تعجب بود که چطور برایان با این مسئله این‌قدر منطقی برخورد کرد، او خودش را برای رفتارهای عجیبی آماده کرده بود، این که او جیغ بکشد و سریعا به سمت چشمش هجوم بیاورد تا ببیند و یا آن که مسخره‌اش کند و به او بخندد.

اما اولین جمله‌ای که گفت این بود، که عمویش یک دوربین عکاسی خوب دارد، آن را قرض می‌گیرد و فردا بعد از مدرسه به خانه‌اش می‌آید تا از چشمش عکس بیاندازد و بتوانند بیشتر درباره‌ی حشره بفهمند.

از سه، چهار عکسی که گرفت، غیر از چندتایی که لرزیده‌بود، توانستند حشره را ببینند. خیلی ریز و کوچک بود، برایان با دیدن عکس شروع به خندیدن کرد، خود او هم خندید، باورش نمی‌شد این‌قدر کوچک باشد، اما چون سایه‌اش بخشی از شبکیه‌ی چشمش را سیاه می‌کرد تصورش از آن متفاوت بود.

خیالش خیلی راحت شده‌بود، تقریبا مطمئن بود که مشکل خاصی برای چشمش پیش نمی‌آید.

شب‌ها، برایش بهترین وقت بود، چشمانش را می‌بست و تا صبح بی هیچ اذیت و آزاری می‌خوابید. فضای کره‌ی چشم نمی‌گذاشت که صدای بال‌زدن حشره بیرون بیاید.

اما بعد از بیدار شدن مشکلات شروع می‌شد. برخی مسائل بود که برای او کمی گران تمام می‌شد. از جمله این‌ که، زیباترین دختری را که می‌دید، باز هم برای او نقص بزرگی داشت. با وجود موهای مشکی و صورت سفید و چشمان روشن، لکه‌ی عجیبی در چهره‌شان وجود داشت که دائما در حال حرکت بود.

البته بعضی اوقات حرکت نمی‌کرد. بعد از یک هفته، تقریبا متوجه ساعت زمانی حشره شده‌بود. از بی‌حرکتی‌اش، متوجه خواب بودنش می‌شد. معمولا بین ساعات ده تا یازده صبح بود. این باعث می‌شد که او را برای مدتی فراموش کند. انگار عینکی زده‌است که شیشه‌اش ترک خورده یا گرد و غبار گرفته.

بعدازظهر شنبه، درحالی که روی تختش دراز کشیده‌بود، برایان، خیس آب در خانه‌شان را زد. چیزی که برایان را در آن باران به خانه‌ی آن‌ها کشیده‌بود، حتما می‌بایست چیز مهمی باشد. او بعد از دو روز تحقیق در کتابخانه، مشخصات حشره‌ را پیدا کرده‌بود. از همه مهم‌تر این بود که هیچ آسیب فیزیولوژیک برای او نداشت، و بعد هم این مسئله که تولید مثل آن خیلی کند صورت می‌گیرد و حتما نیازمند یک جفت بود.

یک هفته گذشته بود، نمی‌توانست به همین روال ادامه دهد. یا باید ماجرا را می‌گفت تا بتواند پیش دکتر یا هر کس دیگری برود و حشره را از چشمش خارج کند، که در این صورت چیزی که از آن می‌ترسید، اتفاق می‌افتاد.

از آن‌جا که ماجرای او کمی عجیب بود، قطعا روزنامه‌ها آن را بازتاب می‌دادند. فکر کردن به تیترهای احتمالی مطالب روزنامه، آزاردهنده‌ترین مسئله‌ی موجود بود.

باید فکر دیگری می‌کرد.

زیاد اهل نوشتن نبود، اما اگر مجبور بود، مثل الان، این کار را می‌کرد. شرح کامل وقایعی را که در هفته‌ی گذشته رخ داده‌بود را یادداشت کرد. مقدمه‌ی خوبی بود برای داستانی که می‌خواست بنویسد. سعی کرد آن را از دید حشره بنویسد، باید به شکلی، خلاف چیزی را که از آن می‌ترسید را اثبات می‌کرد.

رسیدن به شخصیت‌پردازی حشره، کار ساده‌ای بود، یک هفته‌ی تمام در همه‌ی لحظه‌ها با هم بودند، به اضافه‌ی این که چند عکس‌ هم از آن داشت.

همه‌ چیز خوب پیش می‌رفت، اما این که داستانش را در ماهنامه‌ی دانش‌آموزی دبیرستان چاپ کرد، شاید بزرگترین اشتباه زندگی‌اش بود.

چون علی‌رغم آن‌چه فکر می‌کرد، اتفاق افتاد. او تمام تلاشش را کرده‌بود، از هیچ چیز کم نگذاشته‌بود، تمام جزئیات روحی حشره را در همه‌ی لحظات، به دقت شرح داده‌بود. اما بعد از خوانده‌شدن داستانش، اکثرا آن را وام‌گرفته از مسخ دانستند.

شاید اشتباهش این بود که خودش را به جای حشره گذاشته‌بود و از دید او روایت کرده‌بود.

دیگر هیچ‌کاری از دستش برنمی‌آمد. گفتن این که این ماجرا حقیقت دارد و در حال حاضر حشره در چشمش وجود دارد، تنها تکرار همان داستان بود و همان عکس‌العمل.

بعد از سه‌سال، حشره‌ی کوچک و نحیف، دیگر حرکت نمی‌کرد، سه‌روز می‌گذشت که مرده‌بود، و او به حضورش عادت کرده‌بود، گاهی اوقات با او بازی می‌کرد. اما این که هنوز سایه‌ی سیاه پاهای پرزدار کوچکش روی شبکیه‌اش بود، کمی دلگرمش می‌کرد. هر چند مرده بود و هیچ حرکتی نداشت.

بالاخره راضی شد که برایان، داستانش را بنویسد، این اعتماد را به او پیدا کرده‌بود که تجربه‌ی تلخ او را تکرار نکند.

Tuesday, June 1, 2010

همه چیز تقریبا به همان شکل مانده بود، کاناپه‌ی قدیمی خاک‌گرفته با فنرهایی که صدا می‌دادند. با روکش قهوه‌ای تیره که رنگ ابر تشکش را می‌شد دید.

از کنار جاده، باید مزرعه را مستقیم می‌رفتی تا به تنها خانه‌ی آن‌جا می‌رسیدی. باران تازه بند آمده‌بود، رنگ خاک قهوه‌ای سوخته بود و کاملا خیس.

در چوبی کهنه‌ای که بعد از سال‌ها پوسته‌پوسته شده‌بود و صدا می‌داد را باز کردم. پدر با همان شلوار جین آبی همیشگی و پیراهن قرمز چهارخانه‌اش روی کاناپه نشسته‌بود. تصویر ذهنی‌ای که همیشه از او داشتم. شاید مربوط به آخرین خداحافظی‌ام با او بود، زمانی که لباس قرمز چهارخانه‌ی پشمی پوشیده‌بود و شلوار جین آبی، و در کنارش مادر که آن ‌وقت‌ها هنوز زنده‌ بود.

هوا از هم بازشده بود، کم‌کم رنگ خاک روشن‌تر می‌شد. تلویزیون برنامه‌‌اش تمام شده‌بود، فقط برفک بود. فهمیدم که خواب‌ است. رو‌به‌روی کاناپه‌اش که نشستم چشمانش را باز‌کرد. شاید تنها چیزی که انتظارش را نداشت، بودن من روی صندلی روبه‌رویش بود.

نگفته‌بودم که می‌خواهم به مزرعه بروم و ببینمش. مثل همیشه وقتی می‌خندید، چشمانش طوری می‌شد که انگار دارد گریه می‌کند.

صورتش خیلی لاغر شده‌بود، ریش‌هایش بلند شده‌بود، چند روزی بود که انگار حتی لباسش را هم عوض نکرده‌بود. موهای سفیدش عرق‌کرده بود و به کف‌سرش چسبیده‌بود. کلاه‌ لبه‌دارش کنار کاناپه افتاده بود. انگار با همان خوابیده‌بود. کاپشن پوست کرم رنگش به جالباسی بود، مثل همیشه. هنوز هم بوی همان عطر گرم قدیمی را می‌داد که با بوی خاک و آب مخلوط شده‌بود.

در اتاقم که در طبقه‌ی بالا بود، باز کردم، بوی نم و نفتالین، می‌خواست تمام خاطراتم را به‌یادم بیاورد.

            - کی‌رسیدی؟

            - نیم‌ساعته

            - این‌جا رو راحت پیداکردی؟

            - آره، هیچ‌چیز عوض نشده.

نمی‌دانست چطور بخندد یا چه بگوید که مرا متوجه شدت خوشحالی‌اش بکند. همیشه در این مواقع خنده‌اش را پنهان می‌کرد و من می‌فهمیدم که چه حسی دارد. مثل وقتی که خبر فارغ‌التحصیلی‌ام را شنید. احساساتش را با تردید بروز می‌داد.

جلوی ایوان چوبی خانه، روی صندلی‌اش نشست، پیپ‌اش را روشن کرد. کم حرف می‌زد اما خوشحال بود.

            - پارسال، سال خوبی بود.

            - شاید برای مزرعه آره، ولی برای من زیاد جالب نبود.

            - می‌فهمم، حالا تو هم شدی مثل من

            - مادر مرد، اما اون گذاشت رفت.

            - می‌دونم فرق داره، ولی باید بتونی باهاش کنار بیای.

            - هنوز عادت نکردم، سخته.

            - منو نگاه‌ کن، کل زندگیم تک‌نفره شده، میتونم از پسش بر بیام.

            - دلت براش تنگ نشده؟

            - مگه میشه نشه؟ ولی راه دیگه‌ای هست؟

به جاده‌ای که از ایوان خانه، شبیه خطی بود که مزرعه را قطع می‌کرد، نگاه می‌کرد. چیزی نمی‌گفت؛ صدایش طوری بود که انگار سال‌هاست که آواز نمی‌خواند. همیشه موقع کار، صدایش را از اتاقم می‌شنیدم، عاشق خواندن بود، "جیمی هونز" را می‌پرستید. همه‌ی آهنگ‌هایش را از بر بود. دوست داشت من گیتار یاد بگیرم، برای تولدم خریده بود. وقتی هفده سالم بود. تا حدودی توانستم یاد بگیرم، اما آهنگ‌هایی که بلد بودم کم بود. هنوز در اتاقم زیر تخت بود. احتمالا تا الان پوسیده شده.

بعد از قدم‌زدن در مزرعه، گردن‌بند مادر را از جیب کتش درآورد، به من داد و گفت: این همیشه تو جیبم بوده، هیچ‌وقت درش نیاوردم، باور کن، حالا دست تو باشه، میخوام یه چیزی از اون همراهت باشه.

برگشتیم توی خانه. آفتاب، آرام آرام، از پشت کرکره‌های کهنه و خاک گرفته، کف اتاق می‌افتاد.

آرزو می‌کردم که همه‌ی این‌ها اتفاق بیفتد، اما بعد از بازکردن در خانه، پدر نیم‌تنش روی کاناپه بود، و پاهایش پایین کاناپه افتاده‌بود.

کلاهش جلوی در، روی زمین بود.

ساعت‌ها پیش از رسیدن من، مرده‌بود.