سه هفته و چهار روز از شروع پیشبینی یکماهه برای مردنم گذشتهبود. با این که برای پیرمردی با شرایط من، سخت بود که جزئیاتی مثل مقدار روز و ساعت گذشتهشده را به خاطر بسپارد، اما انگار موفق شدهبودم.
هفتهی اول اوضاع جسمیام دگرگون شد. کمکم متوجه اوضاع بد ریههایم شدم. اما میتوانستم راهبروم. با این که دکترم حرفهای امیدوارکنندهای میزد، اما آدم هفتادوپنجسالهای که حدود بیست سال از عمرش را پیش یک دکتر رفتهاست، میتواند بفهمد که چشمان دکتر و لحن او، زمان حدود یک ماه را برای زندهبودنش تخمین میزند.
اواخر هفتهی اول، تنگی نفسهایم شدیدتر شد. بالارفتن سهپله پشت هم، نفسم را میبرید. مجبور بودم چند دقیقه بنشینم و بعد، باقی پلهها را بالا بروم.
ویژگی هفتهی دوم، علاوه بر کمشدن دهکیلو از وزنم، این بود که از خانه بیرون نمیرفتم. از اواسط هفته، روی ویلچر نشستم.
چارهای نبود، پیرمرد تنهایی مثل من، نمیتوانست از پس این اوضاع بربیاید.
آخر همان هفته بود که با صورت نتراشیده و صدای خسخس دردناک سینهام، به پرستار جدید خوشآمد گفتم.
دختر جوانی بود و درس پرستاری میخواند، چهرهاش معمولی بود. لبخند دلنشینی داشت، هر چند من به دلیل کاری که استخدامش کردهبودم، کمتر خندهاش را میدیدم، اما همان تعداد کم خوب در ذهنم ماندهاست.
از آن دخترها بود که خیلی از پسرها آرزویش را داشتند، سادگی عجیبی داشت که همین مسئله باعث جذابیتش میشد. اما زیاد اهمیت نمیداد.
شاید تا به حال یک بار عاشق شدهباشد، اما هنوز جرئت ابرازش را پیدا نکردهبود.
کارش را خوب انجام میداد، البته معیاری برای خوبی و بدی کارش نداشتم، اما با او به مشکل برنخوردم. زیاد اهل عشقهای عجیب و غریب نبودم، عشق یک پیرمرد هفتادوچند سالهی رو به مرگ به پرستار بیستوچندسالهاش. و گرنه این قابلیت را داشت که بخواهم دوستش داشته باشم.
هوا هر روز سردتر میشد. اواخر پاییز بود و برگهای لیمویی رنگ درخت کنار پنجره، روی پس زمینهی نقرهای ابرها جالب بود. خصوصا هنگام گرگومیش غروب آفتاب. نباید پنجره را باز میکردم. هوای بیرون حالم را خرابتر میکرد.
هفتهی سوم با خوابیدن روی تخت و وصلکردن کپسول اکسیژن شروع شد. شروع خوبی بود، میتوانست از اواسط هفتهی دوم اتفاق بیفتد. مقاومت خودم را تحسین میکردم، دختر هم با این که چیزی نمیگفت، اما مشخص بود که او هم از قدرت مبارزهی من به وجد آمدهاست.
شاید مرا به شکل شوالیهای میدید که در یک مبارزهی سخت، در شرایط تراژیکی، بعد از آن که حریفش را درمانده کرده، طی یک اتفاق از اسبش میافتد و نقابش میافتد. و من دقیقا در همان لحظه بودم، از برخورد علفهای خیس و خنک روی زمین با صورت داغ و دمکردهام که مدتها زیر کلاهخود ماندهبود، لذت میبردم. دوست داشتم همانجا بمانم، صدای تماشاچیان این مبارزه در گوشم محو شود و کمکم متوجه خونی که از پهلویم بیرون میآید بشوم، اما تقریبا مطمئنم که هیچ دردی از جای نیزهی حریف احساس نخواهم کرد.
همهچیز بعد از هفتاد سال، تغییر میکرد، باید به این زاویهی جدید عادت میکردم. سفیدی سقف که دقیقا بر چشمانم عمود بود، و هالهی شیشهای رنگ ماسک کپسول اکسیژن روی صورتم که تنها بخشی از آن را میدیدم.
سقف بعد از گذشت روز اول کمکم رنگش را تغییر دادهبود و شاید هم من دقتم بیشتر شدهبود. زردآبهای سقف بیشتر به چشمم میآمد، دوست داشتم تمام آنها را بشمرم، و به این فکر کنم که هرکدام مربوط به باران یا برف کدام سال میشوند.
هر یک اسمی داشتند، بهار شصتوسه، زمستان چهلویک، و چیزهایی شبیه این.
تمام چیزی که از دختر برایم باقی ماندهبود، در بهترین حالت، از کمر به بالایش بود، آن هم هنگامی که دقیقا کنار بالشم میایستاد تا شیر کپسول را تنظیم کند. اوقاتی که کنار تختم مینشست، فقط میتوانستم صورتش را ببینم و همینطور شانهها. نباید صورتم را میچرخاندم.
داستان زردآبهای سقف را برایش تعریف میکردم، خاطرههایی که داشتم، وقتهایی که خیلیها هنوز زندهبودند. تا به حال به آنها دقت نکردهبود. طوری رفتار میکرد که انگار واقعا برایش جذاب است، اما میتوانستم متوجه حس ترحمی که در چهرهاش بود، بشوم. هر چند تلاش میکرد آن را از من پنهان کند، ولی زیاد موفق نبود.
فقط سهروز دیگر باقی ماندهبود. تنها کاری که باید میکردم این بود که دختر را طوری به خودم وابسته کنم که بعد از تمام شدن این سهروز، چشمانش قرمز شود. نیاز نبود گریه کند، تا همین حد هم راضی بودم. امیدوار بودم که بتوانم این کار را انجام دهم.
صبح فردا، دختر لباس سفیدی با روبانهای قرمز میپوشد. دقیقا مثل خواهرم، آنهم روزهای تعطیلی که به باغ میرفتیم، تابستانهایی که بازیکردن روی چمنهایش در تمام وقت آزاد بود، من شش سالم بود و او پنجسال داشت، روزهای خوبی بود، گرم بود، اما چمنها خنکی لذتبخشی داشتند. کنار هم روی چمنها دراز میکشیدیم، آسمان آبی بود و سفیدی ابرها چشم را میزد.
وقتی بلند میشدیم، لباسهای او سبز میشد، همیشه چمنهای خیس رنگ میدهند. دم دارند، اما بوی خوشایندی میدهند.
تمام روز همین تصویر در ذهنم تکرار میشود، انگار گوشهایم از کار افتاده. حرفهای دختر مفهوم نیست، صدای نفسکشیدنم را هم نمیشنوم. حس خوبیاست، انگار نمیتوانم از آن تصویر جلوتر بروم، ذهنم قفل شدهاست، دائما او را میبینم و خودم و آن تابستانها و خوابیدن روی چمن و سبزشدن لباس خواهرم. چیزی بود که همیشه آرزویش را داشتم، این که در همین روزها بمانم.
تمام شب بیدار بودم، صبح، حدود ساعت هشت یا نه، دختر به سمت تلفن دوید، نگاهش را بین من و در اتاق حرکت میداد و با تلفن صحبت میکرد، چشمانش کاملا قرمز شدهبود. زمان کند میگذشت.
آرام از روی اسب میافتادم، کلاهخودم آن طرفتر میافتد، خنکی علفها، روی صورت دمکردهام حس فوقالعادهای داشت.
No comments:
Post a Comment