بیش از آن که حضور حشرهی کوچکی درون کرهی چشم چپش او را اذیت کند، این مسئله که اطرافیانش ماجرای پیش آمده را به مسخ کافکا تشبیه کنند، آزارش میداد. حاضر بود هر کاری انجام دهد تا این اتفاق نیفتد.
اولین راهحلی که به ذهنش رسید، این بود که چیزی به کسی نگوید، در شرایطی که او داشت، مجبور بود اولین راهحل را انجام دهد.
زدن عینکدودی، استفاده از چشمبند و ...، این سوال را ایجاد میکرد که چه اتفاقی برای چشم چپش افتادهاست؟ حتی در عادیترین حالت، اگر پلک چپش را بیش از دیگری باز و بسته میکرد، باز هم ایجاد شک میکرد.
حشره، چیزی کوچکتر و لاغرتر از پشه بود. از وقتی که وارد چشمش شدهبود نمیتوانست آنرا درست ببیند، حتی هنگامی که جلوی آینه میایستاد هم نمیتوانست دقیقا آن را مشاهدهکند. چون مجبور بود با چشم راستش آن را ببیند، اما حرکت حشره در چشم چپ، تمرکزش را به هم میزد.
آخرین روز، قبل از واقعه، هنگامی که از مدرسه به خانه میرفت، باد تندی شروع شد، برای لحظهای، انگار تمام مغزش از کار افتاد، با این که باد، مستقیما به سمت صورتش میوزید، اما پلکش کمی دیر بستهشد. بعد از این تاخیر که شاید یکثانیه طول کشید، متوجهشد که در دیدش مشکلی پیشآمده. اول این فکر به ذهنش رسید که قاعدتا باید گردوخاک وارد چشمش شدهباشد. هر کس هم جای او بود همین حدس را میزد، و بعد، مانند او، سریعا خودش را به خانه میرساند و چشمانش را با آب سرد میشست.
حالا سهروز میگذرد و هنوز تحملش میکند. تنها کسی که میتوانست به او اعتماد کند، برایان، پسر ککمکی سال پایینی بود که بهترین دوستش در آن دبیرستان خرابشده بود.
برایان زیاد اهل ادبیات نبود، اما خب چیزهایی دربارهی کافکا میدانست، بعید بود که خودش چیزی خوانده باشد، اما زیاد شنیدهبود.
این احتمال وجود داشت که بعد از فهمیدن ماجرا، او هم به یاد مسخ بیفتد، اما قبل از این که او ماجرا را برایش تعریف کند، از برایان قول گرفت که هیچ چیزی راجع به کافکا نگوید. برایان در حالی که کاملا گیج بود، بدون این که کلامی بگوید، سرش را تکان داد.
هنوز در تعجب بود که چطور برایان با این مسئله اینقدر منطقی برخورد کرد، او خودش را برای رفتارهای عجیبی آماده کرده بود، این که او جیغ بکشد و سریعا به سمت چشمش هجوم بیاورد تا ببیند و یا آن که مسخرهاش کند و به او بخندد.
اما اولین جملهای که گفت این بود، که عمویش یک دوربین عکاسی خوب دارد، آن را قرض میگیرد و فردا بعد از مدرسه به خانهاش میآید تا از چشمش عکس بیاندازد و بتوانند بیشتر دربارهی حشره بفهمند.
از سه، چهار عکسی که گرفت، غیر از چندتایی که لرزیدهبود، توانستند حشره را ببینند. خیلی ریز و کوچک بود، برایان با دیدن عکس شروع به خندیدن کرد، خود او هم خندید، باورش نمیشد اینقدر کوچک باشد، اما چون سایهاش بخشی از شبکیهی چشمش را سیاه میکرد تصورش از آن متفاوت بود.
خیالش خیلی راحت شدهبود، تقریبا مطمئن بود که مشکل خاصی برای چشمش پیش نمیآید.
شبها، برایش بهترین وقت بود، چشمانش را میبست و تا صبح بی هیچ اذیت و آزاری میخوابید. فضای کرهی چشم نمیگذاشت که صدای بالزدن حشره بیرون بیاید.
اما بعد از بیدار شدن مشکلات شروع میشد. برخی مسائل بود که برای او کمی گران تمام میشد. از جمله این که، زیباترین دختری را که میدید، باز هم برای او نقص بزرگی داشت. با وجود موهای مشکی و صورت سفید و چشمان روشن، لکهی عجیبی در چهرهشان وجود داشت که دائما در حال حرکت بود.
البته بعضی اوقات حرکت نمیکرد. بعد از یک هفته، تقریبا متوجه ساعت زمانی حشره شدهبود. از بیحرکتیاش، متوجه خواب بودنش میشد. معمولا بین ساعات ده تا یازده صبح بود. این باعث میشد که او را برای مدتی فراموش کند. انگار عینکی زدهاست که شیشهاش ترک خورده یا گرد و غبار گرفته.
بعدازظهر شنبه، درحالی که روی تختش دراز کشیدهبود، برایان، خیس آب در خانهشان را زد. چیزی که برایان را در آن باران به خانهی آنها کشیدهبود، حتما میبایست چیز مهمی باشد. او بعد از دو روز تحقیق در کتابخانه، مشخصات حشره را پیدا کردهبود. از همه مهمتر این بود که هیچ آسیب فیزیولوژیک برای او نداشت، و بعد هم این مسئله که تولید مثل آن خیلی کند صورت میگیرد و حتما نیازمند یک جفت بود.
یک هفته گذشته بود، نمیتوانست به همین روال ادامه دهد. یا باید ماجرا را میگفت تا بتواند پیش دکتر یا هر کس دیگری برود و حشره را از چشمش خارج کند، که در این صورت چیزی که از آن میترسید، اتفاق میافتاد.
از آنجا که ماجرای او کمی عجیب بود، قطعا روزنامهها آن را بازتاب میدادند. فکر کردن به تیترهای احتمالی مطالب روزنامه، آزاردهندهترین مسئلهی موجود بود.
باید فکر دیگری میکرد.
زیاد اهل نوشتن نبود، اما اگر مجبور بود، مثل الان، این کار را میکرد. شرح کامل وقایعی را که در هفتهی گذشته رخ دادهبود را یادداشت کرد. مقدمهی خوبی بود برای داستانی که میخواست بنویسد. سعی کرد آن را از دید حشره بنویسد، باید به شکلی، خلاف چیزی را که از آن میترسید را اثبات میکرد.
رسیدن به شخصیتپردازی حشره، کار سادهای بود، یک هفتهی تمام در همهی لحظهها با هم بودند، به اضافهی این که چند عکس هم از آن داشت.
همه چیز خوب پیش میرفت، اما این که داستانش را در ماهنامهی دانشآموزی دبیرستان چاپ کرد، شاید بزرگترین اشتباه زندگیاش بود.
چون علیرغم آنچه فکر میکرد، اتفاق افتاد. او تمام تلاشش را کردهبود، از هیچ چیز کم نگذاشتهبود، تمام جزئیات روحی حشره را در همهی لحظات، به دقت شرح دادهبود. اما بعد از خواندهشدن داستانش، اکثرا آن را وامگرفته از مسخ دانستند.
شاید اشتباهش این بود که خودش را به جای حشره گذاشتهبود و از دید او روایت کردهبود.
دیگر هیچکاری از دستش برنمیآمد. گفتن این که این ماجرا حقیقت دارد و در حال حاضر حشره در چشمش وجود دارد، تنها تکرار همان داستان بود و همان عکسالعمل.
بعد از سهسال، حشرهی کوچک و نحیف، دیگر حرکت نمیکرد، سهروز میگذشت که مردهبود، و او به حضورش عادت کردهبود، گاهی اوقات با او بازی میکرد. اما این که هنوز سایهی سیاه پاهای پرزدار کوچکش روی شبکیهاش بود، کمی دلگرمش میکرد. هر چند مرده بود و هیچ حرکتی نداشت.
بالاخره راضی شد که برایان، داستانش را بنویسد، این اعتماد را به او پیدا کردهبود که تجربهی تلخ او را تکرار نکند.
No comments:
Post a Comment