Wednesday, June 16, 2010

بی‌اختیار سعی‌ می‌کردم تمام جزئیات اتاق را در ذهنم ثبت کنم. کرکره‌های فلزی و سردی که نور کم‌جان چهار بعد از ظهر زمستان از لابه‌لایش کف زمین می‌افتاد، روی کاشی‌های زرد رنگی که بیشتر مایه‌های خاکستری داشت، هوای ابری بیرون نمی‌گذاشت تا محدوده‌ی نور‌های روی زمین مشخص شود. سایه‌ی لبه‌ی کرکره‌ها محو شده‌بود.

طناب بالا برنده‌ی پرده، مثل همه‌ی کرکره‌های مدرسه گره خورده بود. خاک روی تمام طبقه‌هایش نشسته بود.

گلدان، با برگ‌های کلفت گوشه‌ی اتاق بود، رنگ برگ‌ها بیشتر زرد بود تا سبز تیره، و نوک برگ‌های تیزش خشک‌ شده‌بود، برگشته‌بود، خرد شده‌بود.

حیاط مدرسه خالی بود، نیم‌ساعتی از تعطیلی مدرسه می‌گذشت، همه رفته‌بودند، روی چاله‌های کم‌عمق حیاط یخ نازکی گرفته‌بود. بوی دود گازوئیل مینی‌بوس مدرسه در حیاط مانده بود.

بار اولی بود که پا به آن‌جا می‌گذاشتم. قبلا چندباری تا دم درش آمده‌بودم، آن هم برای دادن نامه‌ای به مدیر، اما این بار اتاق خالی بود و من روی صندلی رو‌به‌روی میز نشسته‌بودم.

این که چرا باید تا نیم‌ساعت بعد از پایان مدرسه در اتاق مدیر بمانم باعث شده‌بود تا یک‌ماه گذشته را مرور کنم، از نظر درسی چیزی به نظرم نمی‌رسید، عالی نبودم، اما بد هم نبودم. هیچ دعوا و بحثی با هیچ‌کس نداشتم.

زیر شیشه‌ی میز مدیر، که حدود یک‌ربع از زمانی که باید می‌آمد گذشته بود، چند عکس قدیمی و سیاه‌سفید بود، پیرمردی با یک کت ساده که احتمالا تا این زمان مرده بود، با چهره‌ای خشک و نه چندان خندان، از حالت چشمانش مشخص بود حساب این را نمی‌کرده که روزی چشمان من به تصویرش بیفتد آن هم در چنین شرایط نامتعارفی.

جامدادی روی میز پر از خودکار آبی و مشکی بود، نمی‌دانم چه کسی حاضر بود آن‌ها را بدزدد که مدیر رویشان برچسب مدرسه را چسبانده بود.

از دیشب آهنگی که بخش شبانگاه رادیو پخش می‌کرد، در ذهنم تکرار می‌شد، اگر گوینده درست گفته باشد، سونات Moonlight  بتهوون بود، نمی‌توانستم از ذهنم بیرونش کنم. چیزی از موسیقی نمی‌دانستم، پیانو هم بلد نبودم، فقط یک‌بار در یک رستوران آن را از نزدیک دیده‌بودم. می‌دانستم که نمی‌توانم پیانو یاد بگیرم، تنها آرزویم این بود که فقط بتوانم این یک سونات را یادبگیرم.

نگاه مدیر علی‌رغم انکار خودخواسته‌اش، سنگین بود. سعیم را می‌کردم تا از همان ابتدا با دقت خاصی به سوالاتش جواب دهم، با چنان وسواسی سوالات اولیه را که پیش پا افتاده‌بودند جواب می‌دادم، که عصبانیت مدیر را بیشتر می‌کرد.

مطمئنم که در هنگام پاسخ دادن، به هیچ وجه فکر نمی‌کردم که لحن مدیر به آن شکل تغییر کند. تا به حال رنگ چشمانش را آن‌گونه ندیده بودم. باورم نمی‌شد که عامل آن‌ همه خشم من باشم. سوال چهارم و پنجم بود که شکه‌ام کرد، دستانم می‌لرزید، پاشنه‌ی کفش‌هایم را بالا آورده بودم و تمام تکیه را روی نوک پایم انداخته‌بودم.

انگار پا برهنه، روی یخ نازک یک برکه‌ی منجمد نشسته‌ام، نمی‌توانستم تمام کف پایم را روی آن بگذارم.

هنوز صدای فریادش در گوشم می‌پیچید. ذهنم درست کار نمی‌کرد، در چنین وضعیتی از این شاخه به آن شاخه می‌پرید، سعی می‌کردم تمرکزم را به فریاد مدیر بدهم، اما نمی‌توانستم، حتی صدای بلند کوبیده‌شدن محکم دستش روی میز هم نتوانست فکرم را مرتب کند.

نگاهم را از روی میز و چهره‌ی مدیر گرفته‌بودم، اول سعی کردم بازتاب تصویرش را از روی شیشه‌ی میز ببینم، اما نفسم بند می‌آمد، نمی‌توانستم سرم آن‌ قدر پایین بگیرم. از طعم تلخ زبانم، متوجه شده‌بودم که دهانم کاملا خشک شده.

سرم را به سمت دیگر اتاق چرخانده بودم، بی‌آن‌که موقعیتم را به یاد داشته باشم، خودم را تصور می‌کردم که پشت همان پیانو قدیمی و قهوه‌ای رنگ رستوران نشستم، اما این بار پیانو در گوشه‌ی اتاق مدیر قرار داشت، و من در حال نواختن همان سونات بودم.

برف ریز و آرامی را که می‌بارید، می‌توانستم از لای کرکره ببینم.

چانه‌ی مدیر از خشم می‌لرزید. جوابی برای سوالش نداشتم. سعی می‌کردم خودم را از بالا ببینم، ناخودآگاه این کار را می‌کردم.

یک میز مستطیل و دو صندلی پشتش، بالای کف اتاق خط‌های درهم و نا مشخص نور بیرون که از لای کرکره می‌آمد. یک دایره‌ بین یک خط، که یک دست از آن بیرون آمده‌بود و روی مستطیل جلویش چسبیده‌بود، و طرف دیگر من بودم، که آن‌قدر خودم را جمع کرده‌بودم، که فقط دایره‌ی سرم مانده‌بود. شانه‌هایم را نمی‌توانستم ببینم.

سکوت وحشتناکی بود، فقط صدای ذهنی سونات بتهوون می‌آمد و صدای ریز بالهای مگسی که بین پنجره و کرکره‌ها گیر افتاده بود و سعی می‌کرد بیرون برود، اما بالهایش به شیشه می‌خورد و وزوز می‌کرد.

1 comment:

Anonymous said...

نور در نوشته های شما پررنگ است.