همه چیز تقریبا به همان شکل مانده بود، کاناپهی قدیمی خاکگرفته با فنرهایی که صدا میدادند. با روکش قهوهای تیره که رنگ ابر تشکش را میشد دید.
از کنار جاده، باید مزرعه را مستقیم میرفتی تا به تنها خانهی آنجا میرسیدی. باران تازه بند آمدهبود، رنگ خاک قهوهای سوخته بود و کاملا خیس.
در چوبی کهنهای که بعد از سالها پوستهپوسته شدهبود و صدا میداد را باز کردم. پدر با همان شلوار جین آبی همیشگی و پیراهن قرمز چهارخانهاش روی کاناپه نشستهبود. تصویر ذهنیای که همیشه از او داشتم. شاید مربوط به آخرین خداحافظیام با او بود، زمانی که لباس قرمز چهارخانهی پشمی پوشیدهبود و شلوار جین آبی، و در کنارش مادر که آن وقتها هنوز زنده بود.
هوا از هم بازشده بود، کمکم رنگ خاک روشنتر میشد. تلویزیون برنامهاش تمام شدهبود، فقط برفک بود. فهمیدم که خواب است. روبهروی کاناپهاش که نشستم چشمانش را بازکرد. شاید تنها چیزی که انتظارش را نداشت، بودن من روی صندلی روبهرویش بود.
نگفتهبودم که میخواهم به مزرعه بروم و ببینمش. مثل همیشه وقتی میخندید، چشمانش طوری میشد که انگار دارد گریه میکند.
صورتش خیلی لاغر شدهبود، ریشهایش بلند شدهبود، چند روزی بود که انگار حتی لباسش را هم عوض نکردهبود. موهای سفیدش عرقکرده بود و به کفسرش چسبیدهبود. کلاه لبهدارش کنار کاناپه افتاده بود. انگار با همان خوابیدهبود. کاپشن پوست کرم رنگش به جالباسی بود، مثل همیشه. هنوز هم بوی همان عطر گرم قدیمی را میداد که با بوی خاک و آب مخلوط شدهبود.
در اتاقم که در طبقهی بالا بود، باز کردم، بوی نم و نفتالین، میخواست تمام خاطراتم را بهیادم بیاورد.
- کیرسیدی؟
- نیمساعته
- اینجا رو راحت پیداکردی؟
- آره، هیچچیز عوض نشده.
نمیدانست چطور بخندد یا چه بگوید که مرا متوجه شدت خوشحالیاش بکند. همیشه در این مواقع خندهاش را پنهان میکرد و من میفهمیدم که چه حسی دارد. مثل وقتی که خبر فارغالتحصیلیام را شنید. احساساتش را با تردید بروز میداد.
جلوی ایوان چوبی خانه، روی صندلیاش نشست، پیپاش را روشن کرد. کم حرف میزد اما خوشحال بود.
- پارسال، سال خوبی بود.
- شاید برای مزرعه آره، ولی برای من زیاد جالب نبود.
- میفهمم، حالا تو هم شدی مثل من
- مادر مرد، اما اون گذاشت رفت.
- میدونم فرق داره، ولی باید بتونی باهاش کنار بیای.
- هنوز عادت نکردم، سخته.
- منو نگاه کن، کل زندگیم تکنفره شده، میتونم از پسش بر بیام.
- دلت براش تنگ نشده؟
- مگه میشه نشه؟ ولی راه دیگهای هست؟
به جادهای که از ایوان خانه، شبیه خطی بود که مزرعه را قطع میکرد، نگاه میکرد. چیزی نمیگفت؛ صدایش طوری بود که انگار سالهاست که آواز نمیخواند. همیشه موقع کار، صدایش را از اتاقم میشنیدم، عاشق خواندن بود، "جیمی هونز" را میپرستید. همهی آهنگهایش را از بر بود. دوست داشت من گیتار یاد بگیرم، برای تولدم خریده بود. وقتی هفده سالم بود. تا حدودی توانستم یاد بگیرم، اما آهنگهایی که بلد بودم کم بود. هنوز در اتاقم زیر تخت بود. احتمالا تا الان پوسیده شده.
بعد از قدمزدن در مزرعه، گردنبند مادر را از جیب کتش درآورد، به من داد و گفت: این همیشه تو جیبم بوده، هیچوقت درش نیاوردم، باور کن، حالا دست تو باشه، میخوام یه چیزی از اون همراهت باشه.
برگشتیم توی خانه. آفتاب، آرام آرام، از پشت کرکرههای کهنه و خاک گرفته، کف اتاق میافتاد.
آرزو میکردم که همهی اینها اتفاق بیفتد، اما بعد از بازکردن در خانه، پدر نیمتنش روی کاناپه بود، و پاهایش پایین کاناپه افتادهبود.
کلاهش جلوی در، روی زمین بود.
ساعتها پیش از رسیدن من، مردهبود.
1 comment:
فضاهایی که درست میکنی خیلی خارجیه. عکسهات هم همینطوریه دقیقاً
Post a Comment