فکرش را نمیکرد که در بعد از ظهر روزی در اواخر بهار، بالاخره به کارش بیاید. البته اگر میشد آن را به کار آمدن نامید.
نوری که بین بهار و تابستان مردد بود، از بالای ایستگاه اتوبوس با زاویهای تند به سقفش میتابید. احساس میکرد در دو حالت است که میتواند بوی چوب را بفهمد، یکی بعد از باران اواسط پاییز است، آن هم هنگامی که از نوک ابروهایش، آب به سمت پایین گوشها و کنارهی بینیاش شره میکند، بوی چوب در این شرایط، بیشتر او را به یاد دبستانش میانداخت، هنگامی که عادت داشت ته مدادهای خردلی رنگش را بجود، و بعد وقتی که نوبت نوشتن میشد، خیسی ته مداد به گوشهی لپهایش میخورد و بوی چوب را کاملا میفهمید.
دیگری وقتی بود که آفتاب از صبح در یک روز نسبتا گرم به چوبها میتابید، و نزدیک ساعت چهار و پنج بعد از ظهر، همراه باد گرمی که میوزید بوی دیگری از چوب را استشمام میکرد، مثل حالا که حدود نیمساعت میشد که در ایستگاه نشسته بود.
به جز زن میانسالی که سمت دیگر نیمکتهای ایستگاه نشسته بود و داشت مجله میخواند، هیچ کس در ایستگاه نبود.
هر از چند گاهی، با این که از نیامدن اتوبوس اطمینان داشت، اما سرش را از حفاظ ایستگاه بیرون میآورد، چشمانش را تنگ میکرد تا آفتاب چشمش را نزند، نگاهی به خیابان خالی میانداخت و دوباره سرش را زیر سایهی کمجان سقف ایستگاه پنهان میکرد، با کف دست عرق پیشانیاش را پاک میکرد و کلاه گرد لبهدارش را که حالا کمی روی پیشانیاش بالا رفته بود، دوباره روی چشمانش میکشید تا سایهی روی صورتش را پررنگتر کند. نگاهی به شکم چاقش میکرد در حالی که خطوط پیراهن آستین کوتاه چهارخانهاش روی آن به همریخته بود.
کمی دستانش را باز میکرد تا طوق خیسی عرق زیر بازوهایش کوچکتر شود. زیر لب شروع کرد به خواندن یکی از بلوزهای قدیمی که در نوجوانی زیاد گوش میکرد، شعرش را درست نمیدانست، اما با صدایی بم و از ته حلقش میخواند، چون ریتم آهنگ را به خوبی یادش ماندهبود.
هیچچیز در این شرایط، برای پیرمرد شصت و چند سالهای مثل او، خوشایندتر از این نبود که یک نفر همسن و سال خودش بیاید و روی نیمکت کنار او بنشیند.
با این که آشنایی و صحبتکردن در ایستگاه اتوبوس برای هر دو آنها کاری تکراری و کلیشهای محسوب میشد، اما حس عجیب آن بعدازظهر خاص، انگار نیرویی داشت که آنها را وادار کند که از این فرصت تکراری استفاده کنند.
چقدره نیومده؟
نیمساعت، نمیدونم چه مرگش شده، اون هم تو این هوا
با این که از سکوت طولانی بعد از برقراری یک یا دو دیالوگ کوتاه متنفر بود، اما انگار تمام جادوی آن روز قرار بود به همینجا تمام شود.
توجه پیرمرد دوم به جای زخم بزرگ روی دستش جلب شدهبود، انگار او هم از اتمام این گفتگو به دو جمله، ناراضی بود، در طول چند دقیقه سکوتی که برقرار شدهبود، سعی کردهبود تا او را زیر داشتهباشد تا حرفی برای گفتن پیدا کند، به محض دیدن زخم، درنگ نکرد.
عمل پلاتین؟
نه، ماله جنگه.
بی آن که بخواهد چیز بیشتری بگوید، بدن سنگینش را روی نیمکت جلو کشید، از جیب عقب شلوارش کیف پولش را درآورد، با این که احتمالش کم بود، اما بالاخره به کارش آمد، پولهایش تر شده بودند، اما چون عکسها را پرس پلاستیکی کردهبود، خیس نشده بودند، فقط رویشان چند قطره عرق، لکه انداخته بود، که وقتی آن را با قسمت روی رانهای شلوارش پاک کرد، همهشان از بین رفتند، البته کمی روی عکسها مات شدهبود، ولی میشد آن را دید.
گوشهی چندتا از عکسها شکستهبود و روی یکی از آنها ترک بزرگی افتادهبود.
نخلهای بلند، نخلهای سوخته، علفهای بلند و تیره، خاک مرطوب ویتنام، ساختمان تمام سیمانی که تک و توک از پنجرههایش آتش بیرون زدهبود و گرد سیمان خرد شده که روی زمین کپه شدهبود، کلافهای فلزی در هم تنیدهی آنها عریان بود.
با نوک انگشت پهنش که اطراف ناخنش کاملا چروک شدهبود، روی عکس، صورت خودش را نشان داد، لاغرتر بود، نمیشد تشخیصش داد، هیچ اعتباری برای درست بودن ادعایش نبود، اما پیرمرد ترجیح میداد حرفش را بپذیرد، بی آن که خودش هم دلیل روشنی برای آن داشته باشد.
خندیدهبود، یقهاش باز بود و پلاک و قطار فشنگ دور گردنش را میشد دید.
برایش مهم نبود که او میشناسد یا نه، شروع کردهبود به معرفی دیگرانی که توی عکس بودند.
این که کنار منه اسمش جیم بود، اهل سیاتل بود، با اون لهجهی دهاتی و گشادشون، اون یکی که نشسته و عینک داره، تدی ه، آخرش هم نگفت که از کدوم گوری میاد، پدر و مادرش اهل دو تا ایالت مختلف بودند، خودش هم یادش نبود که کجا به دنیا اومده، از وقتی یادش بود با داییش زندگی میکرده، اون هم یه راننده بوده که دائم این ور اون ور میرفته، ولی خب بهش میگفتیم جنوبی. لهجهاش به تگزاسیها میخورد. اونی که پاش رو زده به دیوار، چارل، تا قبل از جنگ تو مزرعهی ذرت باباش کار میکرد، اگه زنده میموند شاید الان بازم برمیگشت تو مزرعهی باباش، تا الان فکر کنم باباش مردهبود و میتونست مزرعه رو خودش بچرخونه، حسابی کار و بار به هم میزد، به من هم گفت که اگه جنگ تموم بشه، یه کاری میتونه اونجا برام جور کنه، اون جا همه هر روز برای هم صد تا کار جور میکردند و روزی دهتا کار بزرگ راه مینداختند و صدبار حسابی پولدار میشدند، فردا صبحش هم یه کار دیگه راه مینداختند.
اون سیاهه، اسمش یادم نیست، ولی میخواست یه رستوران راه بندازه، مادرش شیرینی میپخت، میگفت اگه بتونم اونها روبفروشم، با چیزایی هم که خودم جمع کردم، میتونم یه نقلیاش رو اجاره کنم و یه رستورانی بههم بزنم، کارم هم میگیره، اونوقت بزرگترش رو میخرم.
عمدهی چیزها یادش ماندهبود، زن بعد از تمام شدن نطقش، سرش را چندثانیهای از روی مجله بلند کرد و نگاهی به او انداخت، دوباره سرش را روی مجله گرفت.
پیرمرد، چیز زیادی از آن روزها یادش نبود، تمام مدتی که او حرف میزد، فقط نگاهش میکرد، گاهی اوقات لبخندی هم میزد.
او کلاهش را برداشت، با دستمال پارچهای عرق کف سرش را گرفت، دوباره ساکت شدهبود، عکسها را توی جیب پشتش گذاشت و بی این که چیزی بگوید، به آسفالتی که هوای بالایش از گرما معوج میشد نگاه میکرد.
به صدای جیغ و داد و خندهی بچههایی که چندین متر آنطرفتر زیر شیر باز شدهی آب، لباسهایشان را درآورده بودند و بازی میکردند گوش میداد. ابروهایش را بالا گرفتهبود و نفسش را به فشار بیرون میداد.
صدای خفهی ترمز اتوبوس را که چند متر مانده بود به ایستگاه برسد، شنید، سرش را از ایستگاه خارج نکرد تا آن را ببیند، مطمئن بود که اتوبوس میایستد.
2 comments:
داستان هات اسم هم دارند؟
خیلی از ویرگولهایی که توی متنهات استفاده میکنی نالازمن. دیدنشون یه جورایی مثل دستانداز میمونه!
Post a Comment