Monday, August 16, 2010

حدود یک‌ ربع از نشستنش در راهرو می‌گذشت. هیچ ایده‌ی خاصی به ذهنش نمی‌رسید. کاری نداشت که انجامش دهد. نمی‌خواست کاری انجام دهد.

از موقعی که آن جا نشسته بود، کلی آدم از جلویش رد شده‌ بودند، سرش را بالا نمی‌آورد تا چهره‌هایشان را ببیند، فقط کفش‌ها را می‌دید بی آن که بخواهد یا دست خودش باشد شروع می‌کرد برای کفش‌هایشان داستان بافتن، خیلی‌هایشان کارمند بودند، به نظرش نمی‌رسید که آن همه پا و کفش دلیلی مثل او برای بودن در آن‌ جا داشته‌باشند. اگر این‌طور بود قطعا اوضاع اسف‌بارتر از چیزی می‌شد که فکرش را می‌کرد.

اول صبح بود، آفتاب ملایم آوریل از پنجره‌های مشبک سقف می‌گذشت و ابعاد دگرگون‌شده‌ي قاب پنجره‌ها را کف راهرو تشکیل می‌داد. هنوز حوصله‌ی این را نداشت که سرش را بالا بگیرد و به نوری که از پنجره‌ها می‌آمد نگاه کند. دوست نداشت وضعیت فعلی‌اش را ترک کند، آرزو می‌کرد هیچ‌کس سمتش نیاید تا چیزی بخواهد بپرسد و او را مجبور کند وضعیت مهره‌های گردنش را به هم بزند.

منتظر بود زمان زودتر بگذرد تا زاویه‌ی آفتاب کم‌کم روی پاهایش بیفتد. تمام شب گذشته باران باریده‌بود، صبح که از خانه بیرون آمده بود هنوز کف خیابان خیس بود.

صدای سنگین زمین‌شور خیس را روی کف راهرو می‌شنید که دائم به او نزدیک‌تر می‌شد، خبر خوبی نبود چون احتمالا وقتی به او می‌رسید، مجبور می‌شد پاهایش را جمع کند تا مستخدم بتواند آن‌ جا را تمیز کند.

می‌توانست به جای این که الان روی این صندلی‌های خشک نشسته باشد، در این هوا، در میانه‌ی آوریل و بعد از یک شب باران باریدن تمام، با ماشین به ورمونت برود و در چمنزار کنار خانه‌ی پدری‌اش، زیر آفتابی که می‌توانست بعد از بیست دقیقه، گرمای لذت بخشی در مغز استخوانش ایجاد کند دراز بکشد و چشمانش را ببندد، از رنگ قرمزی که نور آفتاب با خوردن به پلک‌های بسته‌ی چشمانش ایجاد می‌کرد لذت می‌برد، کره‌ي چشمش کاملا گرم می‌شد، و با کم شدن شدت قرمزی پشت پلکش و کم شدن دمای چشمش، متوجه می‌شد که احتمالا ابر کوچکی برای مدتی جلوی آفتاب را گرفته و بعد از چند دقیقه، دوباره به حالت اول باز می‌گشت. شاید اگر در خسته‌ کننده‌ترین وضعیت زندگی، فکر کردن به چیزی می‌توانست آرامش کند، همین تجربه‌ی دراز کشیدن در چمن‌های خانه‌ی پدری‌اش در ورمونت بود.

زمین‌شور بالاخره به جلوی او رسیده و مجبور بود پاهایش را جمع کند، وضعیتش بالاخره به هم خورده‌بود، سخت بود بعد از رد شدن مستخدم دوباره همان حالت را بگیرد، انگار ماهیچه‌هایش دوباره گرم نمی‌شدند و اسخوان‌هایش سرمای آزاردهنده‌ای می‌گرفتند.

حدود نیم‌ساعت گذشته بود و هنوز تصمیمی نگرفته‌بود، ساعت حدود ده بود، احتمالا همسرش بتی تازه از خواب بیدار شده بود و داشت چیزی می‌خورد. خودش خانه را مرتب کرده بود و بیرون آمده بود، یک هفته‌ای می‌شد که تمام کارهای خانه را خودش به عهده گرفته بود، بتی نبایستی زیاد حرکت می‌کرد، دکترش گفته بود فقط باید کمی در خانه قدم بزند ولی به شرطی که زیاد به خودش فشار نیاورد.

برای انتخاب اسم او هیچ ایده‌ای نداشت، اما بتی خیلی دوست داشت که اگر بچه پسر بود، نامش را هم‌نام او که اتفاقا هم‌نام پدر خودش هم بود بگذارد. از بعد از ازدواجشان، وقت‌هایی که به خانه‌ی پدر بتی می‌رفتند، برای این که اشتباه نشود، او را بیلی، و پدر بتی را ویلیام صدا می‌زدند، البته بتی او را بابا صدا می‌زد. او با نام خودش مشکلی نداشت، دوستش داشت، برایش یاد خاطرات تلخ و شیرین مدرسه‌اش را زنده می‌کرد، خصوصا وقتی که فکرش را می‌کرد که دوستان مدرسه‌ی پسرش زنگ خواهند زد و پشت تلفن به او خواهند گفت: بیلی هست؟

شنیدن این جمله خیلی چیزها را به یادش می آورد، تمام این‌ها برایش حکم تکرار زندگی و خاطرات خودش را داشت. وقتی که پسرش را که الان در تخت کوچک حفاظ‌داری خوابیده‌است، در سن پانزده‌سالگی و در مسابقات بیس‌بال مدرسه تصور می‌کرد، از این که تماشاچی‌ها و طرفداران تیم آن‌ها فریاد بکشند "بیلی محکم ضربه بزن"، غرور خاصی پیدا می‌کرد، انگار خودش دوباره پانزده‌ساله شده و لباس تیم بیس‌بال مدرسه را پوشیده. احتمالا می‌توانست فریاد‌های خوشحالی پدرش که آن موقع در تماشاچی‌ها نشسته بود را تجربه کند و بفهمد.

پدرش عاشق بیس‌بال بود، همیشه برای بازی‌های مهم فصل از کارش مرخصی می‌گرفت و به استادیوم می‌رفت، دو سه بار هم او را باخودش برده بود. یک‌ماه قبل از زمانی که قرار بود مسابقات بیس‌بال مدرسه شروع شود، در هفته سه روز با او تمرین می‌کرد، دلش نمی‌خواست که مایع سرافکندگی‌اش باشد.

اوایل دوره‌ی دبیرستان وقتی تیمشان قهرمان مسابقات مدرسه شد، همه بلند نام بیلی را صدا می‌زدند، وقتی نگاهش به چشمان پدرش افتاد، نمی‌توانست حرارت آتش غرور و خوشحالی را در آن‌ها نبیند. خودش به اندازه‌ی پدرش اهل بیس‌بال نبود اما نمی‌توانست انکار کند که اگر موقعیتی مانند خودش برای پسرش تکرار شود، او نیز دچار غرور و خوشحالی نخواهد شد.

اما پدر بتی خیلی آرام بود، بر خلاف پدر خودش که در تمام زندگی‌اش دائما در حال بالا و پایین رفتن بود، اهل نشان دادن احساساتش نبود، کارمند ساده‌‌ی جزئی که هیچ‌گاه ریسک‌هایی که پدر خودش در زندگی کرده را تجربه نکرده بود. شاید نام ویلیام ویژگی خاصی داشت، چون زندگی خودش هم دقیقا به همان مسیری می‌رفت که پدر بتی رفته بود. هرگاه زندگی‌اش را با زندگی پدرش مقایسه می‌کرد، حسودیش می‌شد، کاملا سیر نزولی طی می‌کرد، بچه که بود ترجیح می‌داد پدرش زندگی آرامی داشته باشد، یک خط مستقیم که از جایی که بازنشست می‌شود، فقط کمی نازک‌تر می‌شود، همین! اما حالا زندگی خودش دقیقا داشت روی همان خط مستقیم حرکت می‌کرد و خیلی وقت بود که آزارش می‌داد. دلش برای یک سر سوزن از استرسی که پدرش هر روز در تمام طول زندگی‌اش داشت، تنگ شده‌بود.

حالا باید مدارکی را که داخل پوشه‌ی زرد رنگ گذاشته‌بود، برای ثبت نام پسر تازه به دنیا آمده‌اش، به اتاق انتهای راهرو می‌برد، یکی دیگر هم‌نام خودش. فقط یک جونیور در انتهای نام پسر و یک سینیور در آخر نام خودش، تمایز میان آن‌ها بود.

نگاهی به ساعت انداخت، الان احتمالا بتی داشت به بیلی کوچک شیر می‌داد، دیدن معصومیت و شوق بچه، هنگامی که با ولع شیر می‌خورَد و پره‌های بینی‌اش باد می‌کند و مردمک چشمش گشاد می‌شود برایش جالب بود، می‌خواست او را موقع شیرخوردن ببیند.

با آن که دوست داشت به پسرش فکر کند، اما ذهنش دائما به سمت کودکی خودش می‌پرید بی آن که بخواهد روی آن کنترلی داشته باشد. چیزهای زیادی به یاد نمی‌آورد اما همان تصاویری که در ذهنش مانده‌ بودند را با جزئیات به خاطر داشت.

به یاد می‌آورد که پله‌های خانه را دو تا یکی پایین می‌رفت. تا وقتی جلوی ایوان خانه بود، به نظرش همه چیز عادی می‌آمد، اما به محض این که از پله‌ها پایین پرید تا به سمت در گاراژ برود، احساس کرد کف پیاده رو خیلی به او نزدیک است. دقیقا همان تصویر بود، بی هیچ کم و کاست، در گاراژ باز بود و پدرش دوچرخه‌ای که برایش خریده بود را به سمتش آورد، بغلش کرد و کمک کرد تا روی زین دوچرخه بنشیند. وقتی روی زین نشست، احساسی عمیق‌تر از احساس بیلی کوچک هنگام شیرخوردن به او دست داد، درست به یاد نمی‌آورد که آن لحظه چه حسی داشت، اما الان مطمئن است که قطعا هر چه بود، قوی‌تر از شیرخوردن نوزاد بود. نمی‌دانست اگر اتفاقی مشابه این برای بیلی کوچک اتفاق بیفتد، او هم همین حس را پیدا می‌کند یا نه. نمی‌شد پیش‌بینی کرد.

نور پنجره کم‌کم روی او افتاده بود، گرمای مطبوع آن را احساس می‌کرد که به آرامی در رگ‌هایش می‌دوند. باید سرش را بالا می‌گرفت و به نور پشت شیشه خیره می‌شد، این کاری بود که از بچگی عادت داشت انجامش دهد، میله‌های مشبک شیشه دیگر پیدا نبودند، تا همین‌ جا هم خیلی تاخیر کرده بود، ماهیچه‌های پشت کره‌ی چشمش رفته‌رفته تیر می‌کشید، احساس می‌کرد که چشمش در حال کشیده‌شدن از دو طرف است، برایش حس آشنایی بود، نور کم‌کم میان زرد و نقره‌ای تغییر رنگ می‌داد و هرچه بیشتر خیره می‌شد، سرعت تعویض رنگشان بیشتر و بیشتر می‌شد و طیف‌های دیگر هم به آن اضافه می‌شد، هیچ کس حاضر نبود تا این اندازه به آفتاب خیره شود، از همان کودکی مطمئن بود که این تجربه را کم‌تر کسی تکرار می‌کند، می‌دانست چیزهایی که می‌بیند فقط برای خود اوست، هیچ‌ کس دیگر این جرئت و قدرت را ندارد که این‌ها را ببیند.

آرام آرام پلک‌هایش را بست، حالا همان رنگ قرمز پشت پلک‌ها را می‌توانست ببیند، فشار ماهیچه‌های چشمش آزاد شده‌بود و فقط گرم می‌شدند. خواست فکرش را از چمنزار ورمونت روی بیلی کوچک متمرکز کند، اما فشار نور روی شبکیه‌اش، لکه‌ی سیاهی را تشکیل داده بود که حدود بیست‌دقیقه طول می‌کشید تا از بین برود، نمی‌توانست چهره‌ی او را به یاد بیاورد، لکه‌ی سیاه دقیقا مطابق صورت سفید و گرد بیلی کوچک بود، بیلی‌ای که هنوز نامی نداشت، انگار صورتش سوخته بود، هیچ چیز از پشتش معلوم نبود.

انگار همه‌ چیز کنار هم جور می‌شد. سرش را پایین آورد، گرمای ناشی از آفتاب قطع شده بود. چشمانش را باز کرد، همه جا تاریک‌تر از قبل شده بود. طول داشت تا مردمک چشمش باز شود. ساعت را نمی‌دید، تصمیمش را گرفته بود، پاکت زرد رنگ درون دستش را روی صندلی خالی کنارش رها کرد. دست‌هایش را درون جیبش کرد و از پیچ راهرو گذشت.

فقط صدای برخورد کفش‌هایش با پله‌ها شنیده‌ می‌شد، که آن هم بعد از چند ثانیه‌ی دیگر، یعنی هنگامی که از در ورودی خارج می‌شود، قطع خواهد شد.

No comments: